کتاب آخرین شاگرد 5 (خشم چشم خونی)
- انتشارات : افق
- مترجم : مریم منتصرالدوله
- تگ : آخرین شاگرد
محصولات مرتبط
کتاب خشم چشم خونی جلد پنجم از مجموعهی آخرین شاگرد نوشتهی جوزف دیلینی و ترجمهی مریم منتصرالدوله توسط نشر افق به چاپ رسیده است.
بعد از این که تمام قبایل جادوگران با هم متحد شده و شیطانی بزرگ به نام فیند را از دنیای تاریکی احضار کرده بودند، تام مجبور بود بیشتر مراقب خودش باشد؛ چرا که جادوگران از فیند خواسته بودند هر طور شده تام را از بین ببرد. محافظ و آلیس حسابی حواسشان به تام بود و از آن جا که از قدرت فیند با خبر بودند، حتی یک لحظه هم او را تنها نمی گذاشتند. تام برای ادامهی دورهی کار آموزی خود باید یک سری مهارت های رزمی خاص به دست می آورد. محافظ گرگوری، دیگر پا به سن گذاشته بود و توان مبارزه و آموزش های این چنینی را نداشت؛ بنابراین تصمیم گرفت تام را پیش یکی لز شاگردان قدیمی اش که حالا دیگر برای خود محافظ به حساب می آمد بفرستد. از طرفی، چشم خونی یکی از فرزندان فیند به دنبال کشتن تام است و او باید بیش از پیش مراقب باشد.
مجموعهی آخرین شاگرد در جلدهای متعدد به چاپ رسیده است و قصهی "تام" پسری سیزده ساله که پسر هفتم خانواده است را نقل می کند. او برای تبدیل شدن به یک محافظ و از بین بردن موجودات شرور و پلیدی که آرامش مردم سرزمینش را به هم ریخته اند، باید به مدت پنج سال تحت نظر استاد گرگوری پیر که یک محافظ کارکشته است، دوره ای را گذرانده و آموزش های خاصی را پشت سر بگذارد. آلیس که برادر زادهی یکی از جادوگران معروف و خطرناک است و تصمیم به درستکاری گرفته، با تام آشنا شده و چندین بار جان او را از مرگ نجات می دهد. او در طول دورهی آموزش تام را یاری می کند. اتفاقاتی که در طول این پنج سال رخ می دهند، داستان جلدهای مختلف کتاب را شکل می دهند.
فهرست
سکهی پادشاه حقایق تاخیر در جواب نامه آسیاب جیغ بلند داستان آب پای قورباغه زن ماهیگیر کتک کاری نامهی محافظ اتگشت جادو مورونا زاهدی از کارتمل تو مُردی انگشت اثر خون تعقیب دو پیغام دختر کرجی بان چاره ای نداشتم اسیر دنیا خلاف جهت عقربه های ساعت شیشهی جادوگر فولی گریملکین باور نکردنی معاملهی دشوار جنگ در مرداب جایی که به آن تعلق دارم کرجیِ سیاه آلیس کیست؟ یادداشت های روزانهی توماس ج.وارد
برشی از متن کتاب
به سمت باغ نگاه کردم. از سمت غرب هوا مه آلود شده بود و از سمت مرداب به سمت پیچک ها می رفت و همه جا را به رنگ خاکستری در می آورد. اما من هم چنان از مسیری که انتخاب کرده بودم، مطمئن بودم. ممکن بود بتوانم از عهده ی این کار برآیم. با لبخند گفتم: "نه، همین حالا انجامومی دم. فکر کنم شکار و شنا خیلی برای این کار آماده م کرده. خیلی هم دوست دارم توی این کار موفق بشم." آرکرایت غرغرکنان گفت: "پنج دقیقه و از همین حالا شروع به شمردن می کنم..." برگشتم و به سرعت به سمت خاکریز نمک دویدم. آرکرایت گفت: "اوه، چوبدستی ات رو نمی خواد ببری!" بدون این که برگردم و نگاه کنم، چوبدستی ام را انداختم و به سمت خاکریز دویدم. سگ ها سریع و خشمگین بودند، اما پنج دقیقه ای نمی توانستند مرا بگیرند. چند لحظه بعد، در همان مسیری که انتخاب کرده بودم، دویدم، اما هر دو طرفم را مه گرفته بود. چند لحظه نگذشته بود که صدای پارس سگ ها را شنیدم. آرکرایت طبق گفته اش عمل نکرده بود! سگ ها را ول کرده بود! همه ی سعی اش را می کرد که تمام کارهای ضروری را به من آموزش دهد، اما همیشه دوست داشت خودش پیروز شود. خسته شده بودم، اما همچنان در مسیر می دویدم. راهی باقی نمانده بود، اما نای رفتن نداشتم. به نقشه ای که در ذهنم کشیده بودم، مطمئن بودم، سگ ها موقعیت مرا نداشتند وکم کم به من می رسیدند. چرا حرف آرکرایت را نپذیرفتم و تا فردای آن روز منتظر نشدم؟ همان طور که می دویدم، صدای فرو رفتن پاهایم در آب و پخش شدن گل و لای به اطراف را می شنیدم. متوجه شدم به خطرناک ترین قسمت راهی که انتخاب کرده بودم، نزدیک شده ام: نزدیک ترین محل به مرداب. هم چنان صدای ضعیف پارس کردن سگ ها را از پشت سرم می شنیدم. وجود مه مانع می شد صدای سگ ها را به وضوح بشنوم و نمی توانستم تشخیص دهم چه قدر از من فاصله دارند. کم کم سرعتم را کم کردم. همان موقع صدای گریه ی غریب و محزونی از بالای سرم به گوش رسید. چه صدایی بود؟ آیا صدای پرنده ای بود؟ اگر هم بود، تا آن روز چنین صدایی نشنیده بودم. چند لحظه بعد دوباره همان صدا را شنیدم. صدا اذیتم می کرد. چیز عجیبی در آن وجود داشت. اما به راهم ادامه دادم و می دانستم ممکن است سگ ها بهم برسند. بعد از گذشت سه چهار دقیقه چیزی جلوی راهم دیدم. کم کم ایسنادن و سگ ها را فراموش کردم. صدای چی بود؟ در آن هوای مه آلود خیره شدم و زنی را دیدم که با موهای سیاه براق که روی شانه هایش ریخته بود، به سمت من می آمد. شال سبزی بر دوشش بود و دامن بلند قهوه ای رنگی بر تن داشت که روی زمیندکشیده می شد. قدم هایم را تند کردم. می خواستم دوباره شروع به دویدن کنم. برایم بهتر شده بود، چون آن دختر باعث شده بود سگ ها طرف او بروند. نمی خواستم آن زن بیچاره را بترسانم و سگ ها او را بگیرند. بنابراین همان طور که ده قدمی از او فاصله داشتم، با لحن دوستانه ای گفتم: "سلتم! اشکال نداره رد بشم؟" می دونم که راه خیلی باریکه، اما اگه شما بایستین، من رد می شم..." توقع نداشتم آن زن قدمی به عقب برود یا برگردد و نگاهی کند. اما بی این که حرفی بزند ایستاد. سگ ها خیلی نزدیک شده بودند. بایستی از آن زن می گذشتم یا سگ ها مرا می گرفتند و آرکرایت موفق می شد. همان لحظه احساس سرما کردم، زنگ خطری که می گفت موجودی از دنیای تاریکی و ظلمت همان نزدیکی هاست. اما خیلی دیر شده بود... وقتی چند قدمی از آن زن فاصله داشتم، ناگهان چرخید و نگاهم کرد. وحشت کرده بودم...
نویسنده: جوزف دیلینی مترجم: مریم منتصرالدوله انتشارات: افق
نظرات کاربران درباره کتاب آخرین شاگرد 5 (خشم چشم خونی)
دیدگاه کاربران