محصولات مرتبط
کتاب موش کوچولو اثر کیت دی کامیلو با ترجمه ی حسین ابراهیمی از سوی نشر افق به چاپ رسیده است.
"آنتوانت" موش ماده ای بود که همراه همسر و فرزندانش در داخل شکاف یکی از دیوارهای کاخ زندگی می کردند. قرار بود آنتوانت به زودی وضع حمل کند و تعداد زیادی بچه به دنیا بیاورد. زمان به دنیا آمدن موش کوچولو ها فرا رسید؛ اما این بار فقط یک بچه موش زنده به دنیا آمد و بقیه بچه ها به محض تولد از بین رفتند. آنتوانت و پدر موش، فرزندشان را "دسپرا" نامیدند. دسپرا از لحاظ ظاهری و رفتاری با همه ی موش ها فرق داشت. او گوش های بسیار بزرگ و سر کوچکی داشت؛ همچنین برخلاف بقیه با چشمانی باز به دنیا آمده بود! چند روز بعد از تولد قرار شد خواهر برادرهای دسپرا راه رسم زندگی کردن را به او بیاموزند. بنابراین او با خواهرش به کتابخانه ی قصر رفت تا یاد بگیرد که چگونه بی صدا و در خفا کاغذ بجود. اما دسپرا نه تنها کاغذ نجوید بلکه محو جملات و کلمات کتاب شد. از نظر او کتاب ها را نباید می جویدند چون قصه ی آن ها خراب می شد! او ساعت ها در گوشه ی کتابخانه می نشست و به صدای موسیقی زیبایی که پادشاه برای تنها دخترش می نواخت گوش می سپرد. یک روز دسپرا برای این که صدا را واضح تر بشنود وارد سوراخی در اتاق شاهدخت شد. در همین لحظه چشمش به دختر پادشاه افتاد و یک دل نه صد دل عاشق او شد. دسپرا در آن لحظه اصلا نمی توانست فکرش را هم بکند که این عشق چه تاوان سنگینی برایش خواهد داشت و چه اتفاقاتی در انتظارش خواهد بود! ...
فهرست
یادداشت مترجم کتاب نخست: تولد یک موش کتاب دوم: کیاروسکورو کتاب سوم: وا! حکایت میگری ساو کتاب چهارم: بازگشت به روشنایی کودا شرح حال نویسنده از زبان خودش گفت و گو با نویسنده
برشی از متن کتاب
اما هنگامی که صدای طبل شورای موش ها میان دیوارهای قلعه می پیچید، عضو مورد علاقه ی ما از جامعه ی موش ها، چه می کرد؟ خواننده ی عزیز، باید به اطلاعتان برسانم که فرلاف بدترین قسمت ماجرا را ندیده بود. دسپرا با شاهدخت و شهریار نشست و به آهنگها یکی پس از دیگری گوش کرد. در میانه ی یکی از اهنگ ها، پی با ملایمت موش کوچولو را برداشت، او را کف دستش گذاشت و گوش های فوق العاده بزرگش را خاراند. پی به او گفت: «گوش های قشنگی داری. شبیه تکه های کوچک مخمل اند.» دسپرا فکر کرد چیزی نمانده است از لذت این که کسی گوش های او را قشنگ و کوچک توصیف کرده، غش کند. او دمش را دور مچ پی حلقه کرد تا جایش را محکم کند، که نبض شاهدخت و ضربان قلب او را احساس کرد و ناگهان ضرب آهنگ قلب خودش با ضرب آهنگ قلب او هماهنگ شد. وقتی موسیقی به آخر رسید، پی گفت: «بابا جان، من می خواهم این موش را نگه دارم. ما دوستان خوبی خواهیم شد.» شهریار توی دست های کاسه شده ی دخترش به دسپرا نگاه کرد. سپس چشم هایش را تنگ کرد و زیر لب گفت: «یک موش، یک جونده.» پی گفت: «چی؟» شهریار دستور داد: «بگذارش زمین.» پی که عادت نکرده بود کسی به او بگوید چه بکند، گفت: «نه، منظورم این است که چرا؟» ـ چون من گفتم. پی اعتراض کرد: «اما چرا؟» ـ چون او یک موش است. ـ می دانم من خودم به شما گفتم او یک موش است. شهریار گفت: «من فکرش را نمی کردم.» ـ فکر چی را؟ ـ مادرت. شهربانو. ـ پی غمگین گفت: «مادرم.» شهریار گفت: «موش ها جونده اند.» او تاجش را مرتب کرد و ادامه داد: «آن ها قوم و خویش های ... موش های سیاهچال هستند. تو که از احساس ما درباره ی موش های سیاهچال باخبری تو که از تاریخ تاریک روابط ما با موش های سیاهچال خبر داری.» پی به خود لرزید. ـ ولی بابا، او موش سیاهچال نیست. او موش خانگی است. آن ها با هم فرق دارند. شهریار پاسخ داد: «شهریاری مسئولییت های فراوانی دارد. یکی از آن ها هم این است که حتی با اقوام دشمنان هم روابط شخصی برقرار نکند. پی، بگذارش زمین.» شاهدخت دسپرا را زمین گذاشت. شهریار گفت: «آفرین دختر خوب.» بعد به دسپرا نگاه کرد و گفت: «بزن به چاک.» با این همه، دسپرا نزد به چاک. او نشست و به شاهدخت خیره شد. شهریار پایش را بیه زمین کوبید و فریاد زد: «بزن به چاک.» شاهدخت گفت: «بابا جون خواهش می کنم، با او بد رفتاری نکن.» و زد زیر گریه. دسپرا که اشک های او را دید. آخرین قانون کهن موش ها را هم زیر پا گذاشت و حرف زد. آن هم با یک انسان. دسپرا گفت: «خواهش می کنم گریه نکنید.» و دستمالش را به طرف شاهدخت دراز کرد. پی دماغش را بالا کشید و تا نزدیکی او خم شد. شهریار غرید: «با دخترم حرف نزن!» دسپرا دستمالش را انداخت و از شهریار فاصله گرفت. ـ جوندگان با شاهدخت ها هم کلام نمی شوند. ما نظم این جهان را در هم نمی ریزیم. بر این جهان قوانینی حاکم است، بزن به چاک.
(برنده ی مدال طلای نیوبری) نویسنده: کیت دی کامیلو مترجم: حسین ابراهیمی (الوند) انتشارات: افق
نظرات کاربران درباره کتاب موش کوچولو - افق
دیدگاه کاربران