محصولات مرتبط
کتاب بن بست نوشتهی ارین جید لنگ و ترجمهی کیوان عبیدی آشتیانی توسط انتشارات افق به چاپ رسیده است.
بن بست، قصهی پسر نوجوانی به نام دین واشنگتن را روایت می کند. او پسری باهوش و زرنگ است که بیشتر اوقات نمره های خوبی در امتحانات می گیرد، ولی عصبی و پرخاشگر است. او بی دلیل با هم کلاسی ها و هم سن و سال هایش دعوا راه انداخته و کتک کاری می کند و از این که زورش به همه می رسد احساس برتری و غرور می کند. همین امر موجب تذکرهای پی در پی مدرسه به او و خانواده اش می شود که اگر به رفتارش ادامه بدهد از مدرسه اخراج خواهد شد. در نهایت شرایطی پیش می آید که مدیر مجبور به اخراج دین از مدرسه می شود اما برای جلوگیری از اخراج او شرطی پیش پایش می گذارد و آن شرط، معاشرت او با پسری به نام بیلی است که سندرم داون دارد و دین باید مسئولیت حفاظت از او در برابر افراد مزاحمی که قصد آزارش را دارند به عهده بگیرد. دین پس از برقراری ارتباط با بیل و شکل گیری دوستی بین آن دو، پی به نقطه مشترکی در زندگی خودش و او می برد. پدر بیل هم مثل پدر خودش، او و مادرش را رها کرده و به جای نامعلومی رفته است. در پی حرف هایی که بین آن دو رد وبدل می شود، تصمیم می گیرند با هم به دنبال پدرهایشان بگردند. در این راه با دختری به نام سیلی که ظاهر و اخلاقی پسرانه دارد آشنا شده همراه می شوند و ماجراهایی را رقم می زنند.
برشی از متن کتاب
در جلسهی بعدی آموزش دعوا کردن بودیم که سر و کلهی سیلی از آن طرف پارک پیدا شد البته نه روی اسکیت بلکه روی دوپا. باور کردن آن همه آرامش در حرکت در دختری با ظاهری اجق وجق مشکل بود. با انگشت شست از روی شانه اش اشاره ای به پشت کرد. "خونه مون همین جاست." با دست دیگرش کیسهای پلاستیکی پر از چیزهای رنگارنگ را تاب می داد. نزدیک تر شد و متوجه سدم کیسه اش پر از آب نبات هایی پیچیده در کاغذهای صورتی و بنفش است. کیسه را بالا گرفت. "برای ایستره." اگر مدرسه تعطیل نمی شد من اصلا یادم نمی افتاد که ایستر هم وجود دارد. من و مامان به غیر از تولدها و کریسمس، جشن دیگری نداشتیم. بچه که بودم مامان سعی می کرد تخم مرغ های رنگی را قایم کند اما من به راحتی پیدایشان می کردم. یک سال خیلی تلاش کرد جای خوبی قایمشان کند طوری که خودش هم یادش رفت آن تخم مرغ های پخته را کجا گذاشته. چند ماه بعد وقتی بوی گندشان از توی یک گلدان بی استفاده بیرون زد برای همیشه ایستر و تخم مرغ های رنگی فراموش شد. سیلی پرسید: "شما دو تا چی کار می کنید؟" من گفتم: "دعوا." و بیلی همزمان با من گفت: "دنبال باباهامون می گردیم." چشم های سیلی بین من و بیلی حرکت کرد. با این امید که بیلی حرفی نزند گفتم: "دارم بهس یاد می دم چطور از خودش دفاع کنه." بیلی گفت: آره، اول دعوا و بعدشم حرف زدن در مورد باباهامون." امیدی در کار نبود. سیلی کنار بیلی، که داشت اطلسش را باز می کرد، روی چمن نشست. قبل از ان که زیپ کوله اش را ببندد متوجه شدم کتاب سال مدرسه هنوز توی کیفش است. سیلی کاغد شکلاتی را باز کرد و شکلات را به طرف بیلی گرفت. بیلی بدون توجه به سیلی اطلس را باز کرد. "مامان گفته شکلات نخورم." سیلی شکلات را به طرف من گرفت. گرفتم. از ان شکلات های خوب و پر مغز بود نه از آن ارزان های آشغال. بیلی شروع کرد. "ببین، ما به این نتیجه رسیدیم که بابام توی یکی از شهرهای تو ی نقشهست." حرف بیلی را در مورد "ما" اصلاح نکردم. سیلی پرسید: "این نوسته های روی بعضی صفحه ها چی هستن؟" یکی لز ان ها را بلند خواند. "همه فکر می کنند در قطب شمال زندگی می کند اما همین جا زندگی می کند. سانتا؟" بیلی اصلاح کرد. "سانتا کلاوس، در ایندیانا." سیلی یکی یکی شکلات ها را باز می کرد و می خورد و بیلی سرنخ ها را نشانش می داد.بعضی قسمت ها هم که بیلی نمی توانست بخواند سیلی با آرامش کمکش می کرد. اما بیلی در واقع بیشتر آن ها را حفظ بود و لازم نبود نگاه کند. هر جا کمک لازم داشت نگاه می کرد و در غیر این صورت خودش از پسش برمی آمد. وقتی بیلی به خودش استراحتی داد و نفس عمیقی کشید جلوی پای سیلی پر بود از کاغدهای شکلات. بعد، سیلی رو به من گفت: "بابای تو چی؟" دستم را د هوا تکان دادن. "من فقط به بیلی کمک می کنم." موضوع بابای من ربطی به سیلی نداشت...
نویسنده: ارین جید لنگ ترجمه ی: کیوان عبیدی آشتیانی انتشارات: افق
نظرات کاربران درباره کتاب بن بست - افق
دیدگاه کاربران