محصولات مرتبط
کتاب ماهی اثر لورا اس.ماتیوز و ترجمه ی حسین ابراهیمی (الوند) توسط نشر افق به چاپ رسیده است.
کتاب ماهی رمانی ویژه ی نوجوانان است و به موضوع انسانیت و کمک به دیگر انسان ها و حیوانات فارغ از رنگ، نژاد، دین و فرهنگشان می پردازد. "ببر" پسر کوچکی است که به همراه پدر و مادرش برای کمک های بشردوستانه به کشور دیگری که درگیر جنگ و قحطی است، رفته اند. او و خانواده اش در کنار مردم فقیر روستایی زندگی می کنند که بسیاری از مردان آن جا در آتش جنگ جان خود را از دست داده اند و کودکان و زنان بسیاری در این روستا بی سرپرست و بدون حامی به زندگی خود ادامه می دهند. غذا برای همه ی خانواده ها به اندازه ی کافی وجود ندارد و خانواده ی ببر سعی می کنند تا غذایشان را که از طرف دولتشان برای آن ها ارسال می شود با مردم دهکده تقسیم کنند. اوضاع زمانی بدتر می شود که جنگ به نزدیکی آن ها می رسد و به زودی این دهکده نیز درگیر جنگ خواهد شد، بنابراین خانواده های ساکن آن جا باید هر چه زودتر خانه هایشان را به مقصد کشور همسایه که مرزش را برای این افراد باز گذاشته است بروند. ببر و خانواده اش نیز آخرین خانواده ای هستند که روستا را به همراه یک راهنمای مسیر ترک می کنند و باید مسافت بین روستا تا مرز کشور همسایه را پیاده طی کنند. چند روز قبل از ترک آن جا ببر در برکه ای که به وسیله ی باران های فصلی ایجاد شده است ماهی کوچکی را می بیند و در روز حرکت تصمیم می گیرد ماهی را درون ظرف آبی گذاشته و با خود ببرد، زیرا به خوبی می داند پس از گذشت چند روز برکه از شدت گرمای هوا خشک خواهد شد و ماهی کوچک نیز می میرد. او موفق به انجام این کار می شود، اما نمی داند در طول این مسیر چه سختی هایی درانتظار او و خانواده اش است و ... .
برشی از متن کتاب
مامان همچنان که کمکم می کرد تا کش دور در قابلمه را ببندم، گفت: «باید از ستاره های بخت و اقبالمان سپاسگذار باشیم که موقع صعود از کوه، باد بند آمده است. فکر کنم دیروز آسوده ترین ما، ماهی عزیز بود.» وقتی همه چیز آماده شد و من هم قابلمه را روی کوله ام بستم، بابا زانو زد و من هرطور بود خودم را روی کولش بالا کشیدم. یاد وقتی افتادم که واقعا کوچک بودم و بابا مرا همین طور روی پشتش می نشاند و وانمود می کرد می خواهد مرا بیندازد تا جیغ بزنم. بابا گفت: «مثل آن قدیم ها، این طور نیست ببر؟ می گفتم آب دهانت را توی موهایم نریز و دست هایت را هم جلوی چشم هایم نگیر.» من که چندبار سوار الاغ شده بودم و یک چیزهایی از الاغ سواری می دانستم، با پاشنه ی پا به پهلوهای او زدم. -آخ، نزن، وگرنه می اندازمت پایین. گرچه شاید هم تا یافتن بوته های پر از خار صبر کردم ... راهنما خندید اما ناگهان برگشت و کوره راهی به سمت بالا را در پیش گرفت. من به بچه های او فکر کردم. آیا او هم آن ها را روی کولش سوار می کرد و به این طرف و آن طرف می برد؟ چانه ام را روی سر بابا گذاشتم و مدتی به فکر فرو رفتم. کوره راه خیلی زود چنان باریک شد که مجبور شدیم پشت سر هم راه برویم. الاغ ترجیح می داد پشت سر راهنما حرکت کند. اما همین که انتخاب مسیر برای راهنما دشوار می شد، کناری می ایستاد و صدایی از لای دندان هایش در می آورد. آن وقت الاغ با نگاهی از سر بی میلی، چنان که دوست نداشته باشد مسئولیت بپذیرد، راه را انتخاب می کرد. مامان پشت سر من و بابا حرکت می کرد. چندبار احساس کردم در جاهای خطرناکی طوری می ایستد که اگر بابا بیفتد، یا بهتر بگویم ما را بگیرد. اما ما بدون آنکه مشکلی پیش بیاید، به راه مان ادامه دادیم. فقط بابا در سربالایی های تیز کمی به نفس نفس می افتاد. سرانجام به جایی رسیدیم که کوره راه دو شاخه می شد. الاغ که جلوی ما بود، ایستاد و با نگاهی پرسشگرانه سرش را به طرف راهنما چرخاند. راهنما همچنان که به طرف بابا می چرخید، گفت: «از اینجا به بعد یا باید همین کوره راه باریک را انتخاب کنیم که به گردنه می رود اما هرچه در آن جلوتر برویم، باریک تر و شیب آن تیزتر می شود و تازه معلوم هم نیست باران چه بر سر آن آورده باشد و یا اینکه از کوره راه پایینی برویم که آن هم به گردنه می رود اما از بستر خشک یک رودخانه رد می شود. من معمولا این مسیر را انتخاب می کنم. اما نگران وضعیت گل و لای کف رودخانه هستم.» مامان پرسید: «یعنی فکر می کنید نمی توانیم از کنار رودخانه برویم؟» -قاعدتا باید بتوانیم. فکر می کنم باران مدت کوتاهی دوباره رودخانه را به جریان انداخته و حالا بستر آن پر از گل و لای شده است. من مسیر کنار رودخانه را انتخاب می کنم اما برای رسیدن به گردنه باید یک جایی از بستر رودخانه عبور کنیم و به ساحل آن طرف برویم.»
نویسنده: لورا اس. ماتیوز مترجم: حسین ابراهیمی (الوند) انتشارات: افق
نظرات کاربران درباره کتاب ماهی - افق
دیدگاه کاربران