loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب ایرج (قصه های شاهنامه 11)

5 / -
موجود شد خبرم کن
دسته بندی :

کتاب ایرج 

این کتاب جلد یازدهم از مجموعه ای با عنوان " قصه های شاهنامه " می باشد. داستان ها و افسانه های کهن ایران زمین همچون طلای نابی است، که باید توسط جواهرسازی ماهر ساخته شود تا درخشش آن چشم هر مشتاقی را به خود جذب کند. از افسانه سرایی می توان به عنوان یک ابزار تربیتی استفاده کرد و به طور غیرمستقیم پندها و نکات لازم را با مطالعه ی داستان های این افسانه ها آموخت. شما با مطالعه ی افسانه ها با نیکوکاران پبروزمند و اشرار شکست خورده روبه رو می شوید. با مطالعه ی این داستان های افسانه ای صبوری ، دلاوری ، شجاعت ، صداقت و محبت را با تمام وجود لمس می کنیم و نتیجه ی پیروزی خوبی ها بر بدی ها را در پایان کار می بینیم. " ایرج " پسر " فریدون " پادشاه ایران است. در دوران کودکی او به همراه برادرانش " سلم " و " تور " رویاهای بسیاری در سر داشتند. سلم می گفت: من می خواهم زودتر بزرگ شوم بر تخت بنشینم و فرمان برانم با دشمنان بجنگم و کشور گشایی کنم. تور برادر دیگرش می گوید: می خواهم درفش کاویان پدر را در دست بگیرم و ضحاکی دیگر را به زنجیر بکشم. اما ایرج تنها دلش می خواست که در کنار پدرش آرامش بگیرد. سه برادر همراه هم، در دشت می رفتند که ناگهان آهویی را می بینند. سلم به تور و ایرج می گوید: که هر سه با هم تیر در کمان بگذاریم و رها کنیم تا مشخص شود چه کسی تیراندازی ماهرتری است؟ ایرج که نگران جان آهوی مادر است کمی جلوتر تیرش به خاک می افتد. اما دو برادر با بی رحمی تمام آهو را شکار کرده و بدنش را می شکافند. همین بی رحمی آن دو برادر ایرج را نگران می کند. پدرش به او گفته بود که روزی با پای خود به کام اژدها خواهد رفت. گفته بود که می ترسد برای او دامی گسترده باشند و سرانجام خونش را به ناحق بر خاک بریزند. حالا آن روز بسیار نزدیک شده بود. پدرش فریدون حقیقت را گفته بود. او باید خنجری را که پدر با آن جان ضحاک را گرفته بود، از او می گرفت. ایرج هرگز باور نمی کرد که روزی برادرش با همان خنجر خون او را به زمین بریزد... داستان آمده در این کتاب ترکیبی است از متن و تصاویر رنگی زیبا که بیانگر اتفاقاتی است که در داستان رخ می دهد.

 

برشی از متن کتاب


پدر سر تکان می دهد، اندیشه می کند، خنجری را از نیام می کشد و در دست هایم می گذارد: این خنجر یادگار آبتین است و من به خون خواهی او با همین خنجر پوزه ی ضحاک را به خاک مالیدم. اکنون دیگر پیر و شکسته شده ام و تمام امیدم به توست. از این پس، این خنجر را همچون نفس با خود دار که دوست توست و نگهبانت در نبود من. خنجر را به پدرم برمی گردانم و شانه اش را می بوسم. می دانم هراس دارد. نگاهش چون همیشه نیست. دارد چیزی را از من پنهان می کند. می گویم: دشمنی ندارم، ترسی ندارم، به خنجر نیازی نیست پدر، از چه در اندیشه ای؟ نگاهش را به دور می دوزد. هنوز می خواهد رازی را پنهان کند: هدیه ام را بپذیر که سال ها همراه سخت ترین لحظه هایم بوده. بگذار با تو باشد تا دلم آرام بگیرد. بگذار دست هایم آرام بگیرند که روزهاست در تب و تاب بوده اند. بلبلی بر شاخه می خواند. نسیمی گل ها را می رقصاند. گوش می دهم. چشمه ای از دل خاک می جوشد. می گویم: پدر نگاه کن. امروز روز دوستی و آشتی است. زمان جنگ و دشمنی به سر آمده. خنجر را در پستویت پنهان کن یا به خاک بسپار. لبخندی بر لب پدر می نشیند، اما تلخ. می گوید: خوش بینی ات را می ستایم فرزند؛ اما روزگار به من آموخته در چهچهه ی بلبل، زوزه ی گرگ را بشنوم و در بهار به دنبال جا پای زمستان بگردم. گل سرخ را از شاخه می چینم و در دست پدر می گذارم و بر می گردم. پدر چون همیشه راست می گفت. باید خنجر را از او می گرفتم و در پستویی پنهان می کردم. اما گناه من چه بود؟ هرگز باور نمی کردم روزی همان خنجر را در دست های برادرم ببینم. هرگز باور نمی کردم روزی همان خنجر خونم را بر خاک بریزد...

(کتاب های فندق) به روایت: آتوسا صالحی تصویرگر: نیلوفر میرمحمدی انتشارات: افق

 



نظرات کاربران درباره کتاب ایرج (قصه های شاهنامه 11)


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب ایرج (قصه های شاهنامه 11)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل