محصولات مرتبط
کتاب شگفتی نوشته ی آر. جی. پالاسیو و ترجمه ی پروین علی پور توسط نشر افق به چاپ رسیده است.
آگوست پسری ده ساله است که همراه مادر، پدر و تنها خواهرش ویا، در منهتن زندگی می کند. او پسر بسیار مهربان و مودبی است که از مشکلی بزرگ رنج می برد. آگوست به طور مادرزادی قیافه ی عجیب و بسیار ترسناکی دارد به طوری که هر وقت او همراه خواهرش به پارک می رود، بچه های کوچکتر با دیدنش فریاد می کشند و فرار می کنند. زمانی که مادر آگوست او را باردار بود، پزشکان از طریق سونوگرافی تشخیص داده بودند که نوزاد کمی نقص ظاهری دارد اما هیچ کس فکرش را هم نمی کرد اوضاع این قدر وخیم باشد. او تا کنون بیست و هفت بار مورد عمل جراحی ها پلاستیک قرار گرفته و جثه اش به دلیل زمان زیادی که در بیمارستان های مختلف بستری بوده از بچه های هم سن و سالش کوچک تر است. آگوست باید به کلاس پنجم برود و تمام چهار سال قبل را زیر نظر مادرش که تصویرگر کتاب کودک است در خانه درس خوانده و تنها برای امتحانات پایانی به مدرسه رفته و جدا از بقیه دانش آموزان امتحان داده است. اما اکنون با سخت تر شدن درس ها او مجبور است به مدرسه برود. رفتن به مدرسه و پیدا کردن دوستان جدید از طرفی باعث خوشحالی و هیجان آگوست شده اما از طرفی هم او خوب می داند که ارتباط برقرار کردن با دیگران و پذیرفته شدن در میان بچه ها با وجود ظاهری که دارد کاری بسیار دشوار است ...
برشی از متن کتاب
سرم را پایین و یک راست به اتاق 301 در طبقه ی سوم رفتم. خوشحال بودم که پیش تر، گشت و گذار کوتاهی در مدرسه کرده ام، چون حالا دقیق می دانستم کجا بروم؛ بی آنکه ناچار باشم حتی یک بار هم سرم را بلند کنم. بعد متوجه شدم که چند تا از بچه ها چهارچشمی به من زل زده اند. خودم را به ندیدن زدم. وارد کلاس شدم. معلم داشت چیزی روی تخته می نوشت و بچه ها داشتند روی صندلی ها می نشستند. صندلی ها به صورت نیم دایره روبروی تخته چیده شده بودند. من صندلی ای را که وسط نیم دایره و به سمت ته کلاس بود انتخاب کردم و فکر کردم این طوری بچه ها راحت نمی توانند به من خیره شوند! هنوز سرم پایین بود و از زیر چتری هایم فقط می توانستم پاهای بچه ها را ببینم. صندلی ها که کم کم پر می شدند متوجه شدم هیچ کس بغل دستم نیست. یکی دوبار چیزی نمانده بود که بچه ای کنارم بنشیند. اما بعد در لحظه ی آخر تغییر عقیده داده و جای دیگری نشسته بود! شارلوت که در یکی از صندلی های جلو نشسته بود، برایم دست تکان داد و گفت: «سلام آگوست.» راستش نمی دانم چرا بعضی ها صندلی جلو را انتخاب می کنند. به هر حال سرم را تکان دادم و گفتم: «سلام.» آن وقت، جولیان را دیدم که چند صندلی جلوتر ازشارلوت نشسته و با بچه های دیگر صحبت می کند. شک نداشتم که او هم مرا دید، اما به روی خودش نیاورد. بعد ناگهان متوجه شدم که یکی کنارم نشست! او، جک بود؛ جک ویل. برایم سر تکان داد و گفت: «چه خبرا؟» جواب دادم: «سلام جک.» و برایش دست تکان دادم. اما فوری از کارم پشیمان شدم، چون احساس کردم از آن کارهای لوس و بی مزه است! معلم که روبروی ما ایستاده بود، گفت: «خب، بچه ها، دیگه بشینین!» او اسمش را روی تخته نوشته بود: خانم پتوسا. خانم پتوسا به دو نفری که تازه وارد کلاس شده بودند، گفت: «لطفا هر کدوم تون جایی برای نشستن پیدا کنین. بیاین یه صندلی اینجاست، یکی دیگه هم اونجا.» هنوز متوجه من نشده بود! ـ خب حالا پیش از هر چیزی ازتون می خوام که دیگه صحبت نکنین و ... متوجه من شد! ـ کوله هاتون رو بذارین زمین و سکوت کنین. شاید فقط به اندازه ی یک میلیونیم ثانیه مکث کرده بود، ولی من آن لحظه را دیدم! همان طور که قبلا گفته ام، حالا دیگر به این رفتارها عادت کرده بودم. خانم پتوسا درهمان حال که لبه ی میزش می نشست، گفت: «حالا می خوام حاضر غایب کنم و پوشه هاتون رو به تون بدم.» بغل دستش، روی میز سه ردیف پوشه، مرتب چیده شده بود. ـ اسم هر کی رو می خونم، بیاد جلو تا پوشه اش رو بهش بدم. این پوشه شامل برنامه ی درسی و قفل رمزی کمدتونه، که تا بهتون نگفتم نباید بازش کنین! شماره ی کمدتون تو همون برنامه ی درسی تون نوشته شده. فراموش نکنین که بعضی از کمدها بیرون این کلاس نیست، بلکه تو راهروست.
- نویسنده: آر. جی. پالاسیو
- مترجم: پروین علی پور
- انتشارات: افق
مشخصات
- مترجم پروین علی پور
- سال انتشار 1398
نظرات کاربران درباره کتاب شگفتی - افق
دیدگاه کاربران