loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب زباله - ویدا

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب زباله اثر اندی مولیگان و ترجمه مائده گلچین عارفی از نشر ویدا به چاپ رسیده است.

کتاب رمانی است که قصه ی زندگی رافائل فرناندز پسری چهارده ساله که از سه سالگی اش به جمع کردن آشغال مشغول بوده را بازگو می کند. او در منطقه ای به نام بهالا زندگی می کند و تمام کسانی که ساکن آن جا هستند در میان انبوهی از زباله ها که هر روزه توسط کامیون های حمل زباله به آن جا منتقل می شود، به دنبال زباله هایی برای فروش می گردند، و از این راه امرار معاش می کنند. آن ها در محله ای فقیر نشین و در زاغه هایی کنار یکدیگر زندگی می کنند. پلاستیک مهمترین چیزی است که به سرعت می توان آن را تبدیل به پول کرد، اما آن ها بیشتر اوقات چیزهای بی ارزشی پیدا می کنند. اما زندگی رافائل در یک پنج شنبه دگرگون شد، او در لابه لای زباله ها کیفی به همراه مقداری پول، کارت شناسایی و یک کلید پیدا می کند. آن پول می تواند زندگی او و بسیاری از مردم بهالا را دگرگون کند. او کیف را به خانه می برد و در مکانی پنهان می کند، اما در همان شب نیروهای پلیس به آن جا می آیند و از مردم زاغه نشین درباره ی کیفی که به اشتباه درون زباله ها افتاده است، سوالاتی می پرسند. رافائل متوجه می شود که شخصی که صاحب کیف بوده است به قتل رسیده و پلیس به دنبال مدارکی است که درون کیف می باشد. پلیس ها روز بعد هم می آیند و از مردم می خواهند تا به ازای دریافت پول برای آنان کار کنند و کیف را پیدا کنند. رافائل به همراه دوستش گاردو، تصمیم می گیرند که کیف را به پسری به نام رت بسپارند که در همان منطقه زندگی می کند و پس از این که آب ها از آسیاب افتاد کیف را از او پس بگیرند. کلید داخل کیف توجه رت را به خودش جلب می کند، او به یاد می آورد که این نوع کلیدها را در دست صاحبان صندوق های امانت مترو دیده است. این سه نوجوان تصمیم می گیرند که به آن صندوق سر بزنند و از محتویاتش آگاه شوند و ... .

 

 


برشی از متن کتاب


الیویا. بله، می دانم. کارم احمقانه بود. تاکسی ما را به قسمتی از شهر برد که درب و داغان ترین جایی بود که تا به حال دیده بودم. شاید شنیدن این حرف از زبان کسی که بهالا کار می کند برایتان عجیب باشد. بهالا زباله دانی عظیم و غول آسا و کثیف و گرم است. نمی توان باور کرد چطور به انسان ها اجازه می دهند آنجا کار کنند، چه برسد به این که زندگی کنند. تا چشم کار می کند آشغال است و آلونک. وحشتناک است. هرگز بوی گندش را فراموش نخواهم کرد. به علاوه بهالا اشکتان را در می آورد، چون مانند تنبیه هولناکی است که هیچ وقت به پایان نخواهد رسید و اگر قوه تخیلتان را به کار بگیرید می توانید کودکان و کاری را ببینید که تا آخر عمر به آن محکوم اند. وقتی پیرمردی را می بینید که آن قدر ضعیف است که نمی تواند کار کند و در صندلی ای بیرون آلونکش فرو رفته است، فکر می کنید این رافائل است، چهل سال دیگر. هیچ چیز تغییر نخواهد کرد. این بچه ها محکوم اند صبح تا شام پس مانده های شهر را غربال کنند و این بوی گند را تنفس کنند. موش ها و بچه ها، بچه ها و موش ها. بعضی وقت ها فکر می کنی تقریبا زندگیشان مثل هم است. با این حال کلوا چیز دیگری بود. از خیابان هایی پر دست انداز گذشتیم. پیاده رو ها خراب بود. انگار تازه زلزله آمده باشد. در میان آپارتمان های دو سه طبقه راندیم. همه جا پر بود از بند رخت و کابل های برق. مردم همه جا بودند. بیشترشان نشسته بودند. انگار همه بیکار بودند. کولر تاکسی کار نمی کرد و هوا گرم تر و گرم تر می شد. فصلی خشک بود، اما زمزمه هایی هم از طوفان شدید گرمسیری بود که از سمت دریا می آمد. نسیم پرحرارتی می وزید. دور زدیم. سمت راستمان دیوار سیمانی بلندی بود. گاردو داد زد: «زندان» و با دست اشاره کرد، اما لازم به گفتن نبود. بالای دیوار مارپیچ هایی از سیم خاردار بود. بعضی جاها سیم ها از دیوار جدا شده و آویزان بود. به فاصله هر پنجاه قدم یک برج نگهبانی بود که در برابر آفتاب و باران حفاظی نداشتند. به راست پیچیدیم و در راستای دیوار بعدی راندیم. سمت چپ، آلونک هایی بود از بامبو و حصیر. و باز هم یک عالم آدم که بیشترشان بچه های کوچک بودند. همیشه به بچه هایی که توی خاک و خل می نشستند و با سنگ و چوب بازی می کردند، توجه می کردم. بعدا فهمیدم بیشتر خانواده هایی که در این آلونک ها زندگی می کنند، زندانی ای آن طرف دیوار دارند. مجبورند آنجا زندگی کنند و برای زندانیشان غذا تأمین کنند و گرنه از گرسنگی تلف می شود. به ورودی رسیدیم. پول تاکسی را دادم و پیاده شدیم. واردنگهبانی شدیم. اتاقکی سیمانی بود با پنجره ای بزرگ . چند نگهبان آن تو نشسته بودند. کنار نگهبانی یک مانع قرمز و سفید بود که جلوی ماشین ها را می گرفت. مردی مسلسل به دست هم آنجا ایستاده بود. گذرنامه ام را نشان دادم و خطابه ای را که آماده کرده بودم، تحویلشان دادم. ....    

(مجموعه ای برای رمان خوان های حرفه ای) نوبسنده: اندی مولیگان مترجم: مائده گلچین عارفی انتشارات: ویدا  


نظرات کاربران درباره کتاب زباله - ویدا


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب زباله - ویدا" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل