محصولات مرتبط
بخشی از کتاب هاملت با سالاد فصل
اتاقی با دیوارهای طوسی و درهای سفید: دو در ــ قرینه ــ در چپ و راست، و دو در به گوشهای روبهرو. بین درهای روبهرو پنجرهای دیده میشود. به دیوار زیر پنجره یک حلقه طناب، زیر طناب یک تخت روی زمین، و کنار هر در یک صندلی راحتی. از پشت پنجره، در عمق تاریکی، طرح مات یک عمارت آسمان خراش مانند هیولایی پیداست.
ماه سیما با پیراهن عروسی، دستکش و کیف منجوق دوزی ــ یکدست سفید ــ در آستانه در راست روبه رو پیدا می شود. یک دم می ماند و شیفته به اطراف نگاه می کند. آن گاه لبخندی توی صورتش نقش می شود، فاتحانه راه می افتد و یک نیم دایره در اتاق می زند.
ماه سیما: خب... رسیدیم. اینم قصر افسانه ای مون! دنج، نقلی، شسته رفته. درست مث یه حجله. می دونی که، من کشته مرده این جور جاهای دنجم. البته به شرطی که سوپرمارکت و پارک ملی ته خیابون نباشه و خونه هم عوض پله آسانسور داشته باشه، عین همین جا. تو خوش حال نیستی عزیزم؟ خوش حال نیستی که بعد از یه سفر طولانی، اونم با یکی از این تورهای ورشکسته... (متوجه دوروبرش می شود.) آه، دمی جان! گفتم ادب کنی و اجازه بدی اول من جلو بیفتم؛ نگفتم مث مجسمه اون پشت واستی که. (رو به در راست روبه رو:) پروفسور، ناناش، بیا تو کوچولو، بیا تو خجالت نکش!
دماغ که مرد ریزه مفلوک ژنده ای است، با ترس و لرز وارد می شود. پابرهنه است و اندکی لنگ می زند. چتر آفتابی زنانه ای در دست دارد، و خرجین بزرگی به یک شانه و یک جفت پوتین اسقاط بی کف به شانه دیگرش آویزان است. با قمقمه ای به کمر، قوز برآمده ای به کول و وصله درشتی به خشتک شلوارش... وی بر خلاف ماه سیما یکدست سیاه پوشیده و موهای سرش تماما سفید است.
ماه سیما: دیدی عزیزم؟ این همون قصر افسانه ای مونه که می گفتم. خوشت اومد؟ (دماغ غریبانه به اطراف نگاه می کند و ناگاه می زند زیر گریه.) وا... این همه تحمل کردی، حالا که رسیدیم؟ واقعا که! ناسلامتی ما از سفر ماه عسل مون می آیم؛ اون وقت تو مث بچه قنداقی ها می زنی زیر گریه؟... اوه، دمی جان، ببین چه حجله قشنگی واسه مون بسته ن!
دماغ: این چه جور حجله ایه ماه سیما؟
ماه سیما: یه حجله اختصاصی!
دماغ: رونما که می گفتی، همینه؟
ماه سیما: اوهوم، خودشه. درست همونیه که مجسم می کردم. پدربزرگ برام نوشت: ماه سیمای مهربانم! طبقه هفتمو به خاطر سکوت و روشنایی و هوای پاکیزه ش پشت قباله تون می ندازم تا خوشبخت و کامیاب بشین و دعایی هم بدرقه راه من پیرمرد بکنین. (خنده.) اما دَمی جان، یادت باشه: وقتی تورو به اش معرفی کردم، آبروی منو حفظ کنی ها، گوش کردی؟
دماغ: ...
ماه سیما: وقار نشون بدی، لطیف باشی، دگمه هاتو ببندی. گوش می کنی؟
دماغ: ...
ماه سیما: مثلا ایشون پدربزرگه. (رو به یک صندلی دامنش را می گیرد و سر و زانوهایش را با کرنش اندکی خم می کند.) این دماغ منه قربان، آقای پروفسور دماغ چخ بختیار... تقدیم کردم! (به دماغ:) خب؟
دماغ: اون وقت ... منم وقار نشون می دم، لطیف می شم، دگمه هارو می بندم.
ماه سیما: آره! پدربزرگ برام نوشت: ماه سیمای بهتر از جانم! مدت های مدیده که از فراق تو نیشم واز نشده. برعکس، در اشتیاق روی ماهت روزها بی تابانه به دیوار چوق الف می کشم، و شب ها قلب مو توی چنگولم می گیرم و گوله گوله اشک می ریزم.
دماغ: تو باید پدربزرگ خوبی داشته باشی ماه سیما.
ماه سیما: اگه بدونی چه نازه! با اخلاق، نورانی، ماه!
دماغ: پس کجاس؟
ماه سیما: (اشاره به آسمان خراش پشت پنجره می کند.) اون جا؛ اون پنجره آخری رو می بینی که روشنه؟
دماغ: (دست را نقاب چشم می کند.) اون جا چی کار می کنه ماسی؟
ماه سیما: خب معلومه، مشغول رتق و فتق امور شرکت شه جونم.
دماغ: آها!
ماه سیما: چه معلوم! شایدم با دوربین داره...
کتاب هاملت با سالاد فصل به قلم اکبر رادی توسط نشر قطره به چاپ رسیده است.
فهرست
فهرست کتاب هاملت با سالاد فصل
هاملت با سالاد فصل
دماغ به حجله می رود
دماغ شرفیاب می شود
- نویسنده: اکبر رادی
- انتشارات: قطره
نظرات کاربران درباره کتاب هاملت با سالاد فصل | اکبر رادی
دیدگاه کاربران