محصولات مرتبط
درباره کتاب عشقهای فراموششده: رابعه و بکتاش
کعب از دنیا رفته و حکومت سامانی، حارث پسر کعب و برادر رابعه را به عنوان حاکم جدید بلخ انتخاب کرده است. آن روز رابعه بعد از سال ها بکتاش دوست و هم بازی دوران کودکی اش را دید. رابعه عاشق بکتاش شد و پنج ماه این راز را در دل خود داشت. بلاخره روزی رازش را به گل جان کنیزش گفت.
از آن پس کنیز نامه های عاشقانه ی آن دو را به یکدیگر می رساند. رابعه می ترسید برادرش به راز او پی ببرد و آنها را تنبیه کند. به هر حال بکتاش غلام بود و رابعه اشراف زاده، این روند ادامه داشت تا اینکه روزی هنگام ناهار برادرش به رابعه گفت قرار است ارتش سامانی به آن جا برسد و جنگی علیه تاجیک های شورشی دربگیرد. رابعه متوجه شد حارث، بکتاش را هم با خود می برد...
بخشی از کتاب عشقهای فراموششده: رابعه و بکتاش
لاجورد آسمان را منحنی تیز و گاه آرام تپه های اطراف بلخ قطع می کرد. راست می گفت رابعه که در شب اگر بلخ را از دور نگاه کنی، چون نوزادی ست که انگشت به دهان مکیده و پیدا نیست که به خواب کدام دیار شتافته که چنین نوری از صورتش می بارد. بلخ خاموش میان لاجورد آسمان و سیاهی زمین به یک کنج خزیده بود و هیچ هیاهویی از میان آتش باروهای دور تا دورش به گوش نمی رسید. به راستی این بارو ها تا به کی این طور استوار خواهند ماند؟
در دل بکتاش چیزی می تپید که وادارش می کرد به این نگاه کند. کابوس ندیدن دوباره ی قامت پوشیده ی و دور رابعه چنان به سرش افتاده بود که توان ماندن در بلخ را نداشت. سامان لشکر را سپرد به همرزمش و پهلو های سیه ارم را تا بیرون دروازه های بلخ کوبید و از آن جا زد به دل سیاهی. اندکی در سیاهی ماند تا نور ماه دشت را روشن کند و دوباره تاخت تا بلند جایی که رابعه بلخ را چون نوزادی دیده بود. رابعه بلندی را در نامه اش پنهان و پیدا خوانده بود. جایی که همواره می ایستاد.
به تمام روزهای رفته و نیامده اش فکر می کرد. بکتاش به امید واهی قدم زدن به راهی که روزی یا شبی رابعه به آن رفته یا ایستاده بود روی خاک خنک و پاهایش را برهنه کرده بود. بکتاش می خواست هوا بوی رابعه را بدهد، گرمای دستان رابعه را داشته باشد. می خواست صدای رابعه را در باد بشنود. گم بود بین خواسته هایش و آن چه می دید. سوز دشت به جانش می نشست و باز به اصرار قدم های رابعه را می جست. آخرین بار این حال کی به اش دست داده بود؟
شاید آن زمان که روزها به راه باغ آلو می نشست تا خنده ی شرم آگین جیران را بر صورت سفیدش ببیند. صورت سفید جیران که میان شالی سبز گم و پیدا بود. بکتاش به همان خنده عاشق شده بود هنگام جوانی، به لرزی که بر تیره ی پشتش می افتاد به دیدن آن خنده، به لبخندی که بی دلیل به هنگام کار روزانه به روی صورتش نقش می بست. اما جیران یک روز مرغاب با خود برد، پیش از آن که بکتاش حاصل ازدواجش را در آغوش جیران ببیند، پیش از آن که جیران صبح طغیان مرغاب بوسه ای بر شانه ی بکتاشش بزند، پیش از آن که یک ظهر گرم تابستان با بکتاش به تماشای آبی آرام رود بنشیند.
کتاب رابعه و بکتاش به قلم امیر عباسیان در نشر هوپا به چاپ رسیده است.
- عاشقانهای از عطار نیشابوری
- نویسنده: امیر عباسیان
- انتشارات: هوپا
مشخصات
- نویسنده امیر عباسیان
- نوع جلد جلد سخت (گالینگور)
- قطع جیبی
- نوبت چاپ 4
- سال انتشار 1398
- تعداد صفحه 136
- انتشارات هوپا
نظرات کاربران درباره کتاب عشقهای فراموششده: رابعه و بکتاش
دیدگاه کاربران