محصولات مرتبط
کتاب نیکلاس نیکلبی نوشته ی چارلز دیکنز ترجمه ی محسن سلیمانی توسط نشر افق به چاپ رسیده است.
کتاب موضوعی اجتماعی دارد و با خواندن آن می توان به اوضاع اجتماعی و اقتصادی خانواده های انگلیسی در قرن نوزدهم میلادی پی برد. جامعه ای که در آن ثروت و درآمد سالیانه نقش بسیار مهمی در خانواده های آن زمان داشت. هر خانواده ای که پول نداشت مجبور بود برای جبران کمبود درآمد و فقر به کارهایی نامناسب تن دهد. داستان از آن جا آغاز می شود، که " گادفری نیکلبی " ساکن لندن با درآمد سالانه شصت تا هشتاد پوند تصمیم می گیرد، ازدواج کند. او که خیلی جوان و ثروتمند نبود، فقط به خاطر عشق، با دختری که از قدیم عاشق او بود ازدواج کرد. دختر هم به نوبه ی خودش به همین دلیل با او ازدواج کرد. ولی بعد از ماه عسل، نیکلبی و همسرش با حسرت به دنیای اطرافشان نگاه کردند؛ و متوجه شدند برای پیشرفت نمی توانند روی درآمد آقای نیکلبی حساب کنند. پنج سال بعد، نیکلبی صاحب دو پسر شد و به این فکر افتاد برای معاش خانواده اش فکری جدی کند. یک روز صبح پستچی برایش نامه ای آورد که حاشیه ی آن مشکی بود. نامه خبر مرگ عموی او " رالف نیکلبی " را آورده بود. رالف نیکلبی پنح هزار پوند برای او به ارث گذاشته بود. نیکلبی اول خبر را باور نکرد. اما بعد معلوم شد پیر مرد، می خواسته همه ی ثروتش را به موسسه ی خیریه بدهد، اما چون موسسه چند ماه قبل درخواست کمک یکی از آشنایانش را رد کرده بود، از این کار منصرف شده بود و همه ی ثروتش را به گادفری واگذار کرده بود. گادفری با مقداری از این پول یک مزرعه در دون شایر خرید و با درآمدی که از سود پولش و کشاورزی در آن زمین به دست می آورد، زندگی آرامی برای خانواده اش فراهم کرد.
پسران گادفری در شهر تحصیل می کردند و هفته ای یک بار به خانه می آمدند. آن ها در خانه اغلب از زبان مادرشان داستان های مفصلی درباره ی رنج و عذاب هایی که پدرشان در روزگار فقر و تنگ دستی دچارش بود می شنیدند. تأثیر این داستان روی بچه ها متفاوت بود. وقتی گادفری از دنیا رفت برای پسر بزرگش " رالف " سه هزار پوند، و برای پسر کوچکش " نیکلاس "، یک مزرعه و هزار پوند پول به ارث گذاشت. نیکلاس که پسر کم رو و ساکتی بود، تصمیم گرفت در روستا زندگی کند و زندگی آرام و یک نواختی را پیش بگیرد. اما برادر بزرگترش رالف به این نتیجه رسیده بود که تنها راه کسب قدرت و رسیدن به خوشبختی، ثروتمند شدن است و دوم این که برای به دست آوردن ثروت و قدرت، هر کاری غیر از جنایت مجاز و درست است. رالف با سه هزار پوند ارثیه اش مشغول پول درآوردن شد و آن قدر در کار غرق شد که برادرش را از یاد برد. اما نیکلاس بزرگ در روستا زندگی می کرد و با دختر یکی از همسایگانش ازدواج کرد و از این ازدواج صاحب دو فرزند شد. سالها گذشت و نیکلاس متوجه شد تمام اندوخته اش صرف تحصیل فرزندانش شده و پول کمی برایش مانده است. او تصمیم گرفت تا با بقیه پولش معامله کند ولی چون در این کار تبحر نداشت، همه ی سرمایه اش را از دست داد و حتی خانه و اثاثیه اش در خطر بود. او از شدت غصه بیمار شد و وقتی دید مرگش نزدیک است به همسر و فرزندانش وصیت کرد که بعد از او از برادرش رالف کمک بگیرند. وقتی رالف نیکلبی فهمید برادرش فوت شده و همسر و فرزندانش به او پناه آورده اند، دچار تشویش و نگرانی شد. او به دیدار همسر و فرزندان برادرش که در خانه ی یکی از اقوامشان اجاره نشین بودند رفت. او از همان لحظه ی اول از نیکلاس پسر برادرش خوشش نیامد و تصمیم گرفت او را به آقای " اسکوئرز " مدیر یک مدرسه که دنبال یک دستیار برای مدرسه اش بود، بسپارد و برای کیت خواهر نیکلاس در یک خیاط خانه کار پیدا کرد؛ تا خودش مجبور نباشد مخارج زندگی آن ها را پرداخت کند. نیکلاس جوان به همراه آقای اسکوئرز به مدرسه رفت و در همان لحظه ورود متوجه شد هیچ چیز در این مدرسه طبیعی نیست. صبح روز بعد شک او به یقین تبدیل شد و او متوجه شد که شرایط هیچ کدام از دانش آموزان طبیعی نیست. آنها لباسهایی کهنه و مندرس به تن داشتند و از نظر تغذیه شرایطشان بسیار بد بود. از همه بدتر آقای اسکوئرز و همسرش به بهانه های مختلف آن ها را تنبیه می کردند و پول و لباس هایی که خانواده های دانش آموزان برای آن ها می فرستادند، برای خودشان برمی داشتند. نیکلاس کوچک تصمیم می گیرد که ....
برشی از متن کتاب
فصل 6
ورود به مدرسه
هوا سوز داشت. هر چند وقت یک بار، برف سنگینی میبارید و باد گویی به تیزی چاقو بود. در راه به پیشنهاد یکی از مسافرها سه تا از بچه ها را به این نیکولاس و آن مسافر، و دو تا را هم بین نگهبان کالسکه و آقای اسکوئرز قرار دادند تا اگر خوابشان برد جای شان امن باشد.
کالسکه چی تقریباً جلوی همه منزل های سر راه می ایستاد. آقای اسکوتر نیز هر بار پایین می رفت تا به قول خودش پاهایش استراحت میکنند و وقتی برمیگشت، دماغش قرمز شده بود و فوری هم سر جایش به خواب می رفت. بچه ها هم باقی مانده صبحانه را میخوردند، میخوابیدند، بیدار میشدند، می لرزیدند، یا گریه میکردند. نیکلاس و مرد مسافر خوش اخلاق هم با هم از هر دری حرف می زدند و بچه ها را می خنداندند تا وقت بگذرد.
کالسکه دو روزی در راه بود. همه کت های شان را سفت دور خودشان پیچیده بودند و از سرما می لرزیدند. یکبار هم کالسکه میان برف های انبوه چپه شد و مجبور شدند از مسافرخانه ای که در آن نزدیکی بود، کالسکه دیگری بیاورند. اما تا کالسکه چی برگردد، نیکلاس اسب های وحشت زده را نگه داشت.
بالاخره همه مسافرها از زن و مرد در راه پیاده شدند و روز دوم ساعت 6 شب نیکلاس و آقای اسکوئرز و بچه ها همه در نزدیکی مسافرخانه ای به نام جورج و نی یو در گرتابریج از کالسکه پیاده شدند. از آن جا به بعد هم آقای اسکوئرز و نیکولاس با یک درشکه جلو جلو رفتند و بچه ها و اثاثیه شان هم با یک گاری پشت سرشان، پنج کیلومتر دیگر در هوای سرد پیش رفتند تا به مدرسه رسیدند.
مدرسه خانه ای دراز و تاریک و یک طبقه بود و پشت آن هم چند ساختمان پراکنده، یک طویله و انباری علوفه، که به آن چسبیده بود.
آقای اسکوئرز داد زد: «آهای کجایی؟ بدو. بیا این اسب را ببر. زود باش!»
یکی دو دقیقه بعد در بزرگ حیاط با صدای بلند باز شد و پسر لاغر و قد کشیده ای فانوس به دست، ظاهر شد. آقای اسکوئرز به پسرک گفت: «تویی اسمایک؟»
-بله آقا
-پس چرا زودترنیامدی لعنتی؟
-آقا کنار آتش خوابم برده بود.
-آقای مدیر با لحن تندی گفت: «آتش! کدام آتش؟! ببینم این آتش کجاست؟»
-توی آشپزخانه آقا. خانم جان گفتند برای اینکه بیدار بمانم بروم آنجا.
خانم جان تو خره. آدم تو سرما بیشتر بیدار میماند. مواظب باش!
بعد به نیکلاس گفت: «جلوی در باشید تا من سری به خانه بزنم. بعد صدای تان می کنم.»
نیکلاس تنها میان برفها ایستاده بود. شک و تردیدهای زیادی که در طول سفر تمام ذهنش را به خود مشغول کرده بود، در آن تنهایی دو چندان شد. فرسنگ ها دور از خانه بود و دیگر نمی توانست به خانه برگردد مگر با پای پیاده. وقتی به خانه ی ترسناک، پنجره های تاریک و روستای اطرافش نگاه کرد، برای اولین بار احساس غم و بدبختی کرد.
در همین موقع آقای اسکوئرز از لای در سرک کشید و داد زد: «خب بیا تو نیکلبی! کجایی؟»
نیکلاس نفس راحتی کشید و فوری رفت تو. آقای اسکوئرز، نیکلاس را به اتاق کوچکی که اسباب اثاثیه کم و فقیرانه ای داشت برد. در اتاق چند صندلی و دو میز، و روی دیوار نقش های زرد رنگ بود. چند کتاب درسی نیز روی یکی از میزها و سوروسات غذا روی میز دیگر بود.
چند دقیقه بعد زنی سرزده وارد اتاق شد و از آقای اسکوئرز استقبال سوزناکی کرد. زن، لاغر ولی قدبلندتر از آقای اسکوئرز بود. روی لباسش کتی از پارچه کتان پوشیده بود و کلاه شبی چرک روی سرش بود.
آقای اسکوئرز پرسید: «گاوهای مان چطورند عزیزم؟»
خانمش گفت: «همه شان خوب اند، درست مثل قبل.»
آقای اسکوئرز در حالیکه پالتویش را در می آورد گفت: «خدا را شکر. بچهها هم حتما حالشان خوب است؟»
خانم اسکوئر با عصبانیت گفت: «آره. خیلی خب. فقط پی چر چند روز پیش تب داشت.»
آقای اسکوئرز داد زد: «لعنتی همه اش مریض است.»
- به نظرم مخصوصاً مریض میشود. 6 ماه قبل بهت گفتم که باید این عادت را از سرش بیاندازیم.
-ببینم چه کار میتوانیم بکنیم.
نیکلاس وسط اتاق ایستاده بود و این حرف های خصوصی را می شنید، اما در عذاب بود. نمیدانست باید برود توی راهرو یا همان جا بماند. در همین موقع آقای اسکویی را از سر در گمی درآورد و به خانمش گفت: «عزیزم، این جوان تازه آمده اند.»
خانم اسکوئرز گفت: «آه!» و با حالتی سرد سر تا پای نیکولاس را ورانداز کرد.
امشب را با ما شام میخورند و فردا می روند به بچه ها درس بدهند. امشب که می توانید جایی بهش بدهی بخوابد، هان؟
-یک کاریش می کنیم. شما که برایت مهم نیست کجا بخوابی آقا، هان؟
-نه آدم مشکل پسندی نیستم.
خانم اسکوئرز گفت: «چه خوب.»
و آقای اسکوئرز که فکر می کرد زنش جواب بامزه داده، قاه قاه خندید. ظاهرا توقع داشت نیکلاس هم بخندد، اما نیکلاس نخندید.
بعد زن و شوهر درباره سفر آقای به لندن و والدینی که بدهکاری شان را پرداخته یا سر موعد نپرداخته بودند صحبت کردند. سپس دختر خدمتکاری شیرینی پای و مقداری گوشت سرد آورد و اسمایک نیز با تنگ نوشیدنی آمد کمک کنند و میز را بچینند. آقای اسکوئرز نامه ها و مدارک دیگری را برای دانش آموزان آورده بود از جیب پالتویش درآورد. اسمایک طوری با اشتیاق و کم رویی به نامه ها نگاه کرد که انگار یکی از آنها برای او آمده است. اما نگاه غم انگیزی داشت که نیکلاس دلش برایش سوخت و با دقت بیش تری نگاهش کرد.اسمایک لباس های عجیبی به تنگ کرده بود،لباس هایی که باعث توجه نیکلاس شد. با این که ظاهرا با توجه به قد بلندش، هجده نوزده سالش می شد، لباس بچه های کوچک تنش بود و با این که آستین های پیراهن و پاچه های شلوارش خیلی کوتاه بود؛ اما از بس لاغر بود،لباسش اندازه ی تن لاغر و ضعیفش شده بود و معلوم بود که یک موقعی کشاورز تنومندی آنها را به پا میکرده است. اما حالا تعمیر شده و پاره پوره بود، طوری که حتی برای گداها هم کهنه به نظر میرسید. یکی از پاهایش هم بدجوری زخمی شده بود.
با اینکه معلوم نبود اسمایک چند سال در آن مدرسه است اما عجیب این بود که هنوز هم لباس های دوران بچگی اش را می پوشید. چون با این دستمال گردن مردانه و زبری نصف گردنش را پوشانده بود، دور گردنش یقیه چین دار بچه گانه ای بود. کمی هم می لنگید با اینکه وانمود میکرد دارد میز را می چیند،سعی می کرد با چشمانی تیزبین ولی نا امیدانه نامه ها را ببینند.
آقای اسکوئرز داد زد: «اسمایک، این جا چه کار داری؟ میشود ول کنی بروی؟»
اسمایک در حالی که با حالتی عصبی دستانش را به هم فشار می داد گفت: «برای من نامه... کسی... چیزی راجع به من نشنیدید؟»
آقای اسکوئرز گفت: «نه، هیچ چیز و هیچ وقت هم نخواهیم شنید. واقعاً عجیب است. سالهاست تورا گذاشته اند اینجا و در این مدت تنها هیچ پولی بابت تو نداده اند، حتی محل مان هم نگذاشته اند. تازه نشانه ای هم در دست مان نیست که بچه کی هستی؟ خیلی خوب است نه، که به خرس گنده ای مثل تو مفت مفت غذا بدهیم.»
پسرک دستش را روی سرش گذاشت. انگار می خواست چیزی را به یاد بیاورد. بعد با حالتی گیج به آقای اسکوئرز نگاه کرد و لنگ لنگان از اتاق بیرون رفت.
در اتاق که بسته شد، خانم اسکوئرز گفت: «پسره دیگر دارد لوس و خنگ می شود.»
آقای اسکوئرز گفت: «انشاالله که نمیشود. چون آدم به درد بخوری است؛ به قدر آب و نانی که می خورد، می ارزد. خب، حالا دیگر شام مان را بخوریم.»
نیکلاس صندلی اش را جلو کشید که بنشینند و اشتهای کور شده بود.
خانم اسکوئرز پرسید: «خب آقای ناکل بوی (خانم اسکوئرز نام فامیل نیکلاس را غلط می گوید.)شما چی میخورید؟»
نیکلاس گفت گرسنه نیست و فقط کمی شیرینی میخورد.
خانم اسکوئرز گفت: «اگر گرسنه تان نیست حیف است شیرینی پای را ببریم. کمی گوشت بخورید!»
نیکلاس برایش فرقی ندارد.
بعد از شام خانم اسکوئرز رفت و تمام درها را قفل کند. و لباس های نو پنج تا از بچه های تازه وارد را که از سرمای توی راه داشتند می مردند، بگیرد و با غذای سبک حلیم از آنها پذیرایی کند. بعد از همه این کارها هم آن ها را در یک تخت خواب کوچک، کنار هم خواباند تا با گرمای بدنشان همدیگر را گرم کنند.
موقع خواب خانوم اسکوئرز و خانم خدمتکار برای نیکلاس تشک کاهی آوردند و آقای اسکوئرز گفت: «فردا سر جای خودت می خوابی نیکلبی. بگذار ببینم! کی پیش بروکس می خوابد عزیزم؟»
خانم اسکوئرز گفت: «در تختخواب بروکس، جنینگز، بولدر کوچولو، گری مارش و یکی دیگر اسمش یادم نیست می خوابند.»
آقای اسکوئرز گفت: «پس تختخواب بروکس پر است. باید یک جای دیگر، جا باشد. اما الان یادم نمی آید کجا. فردا این مسئله را حل میکنیم. شب بخیر نیکلبی. صبح ساعت هفت آمادهباش، یادت نرود.»
-آماده می شوم آقا. شب بخیر.
-من خودم فردا می آیم جای تلمبه را نشان می دهم. کنار پنجره آشپزخانه هم همیشه صابون هست، آن صابون مال توست.
چشمان نیکلاس از تعجب گشاد شد. آقای اسکوئرز که داشت می رفت، دوباره برگشت و گفت: «نمیدانم فردا باید از کی استفاده کنی، اما اگر فردا را یک جوری بگذرانی، خانم اسکوئرز بین روز، بهت میگویند از حوله ی کی استفاده کنی.»
وقتی نیکلاس تنها شد، چند دقیقه در اتاق قدم زد و وقتی آرام شد، روی صندلی اش نشست. تصمیم گرفت همه سختیها را تحمل کند تا مبادا عمویش خرج مادر و خواهرش را قطع کند.
موقعی که می خواست لباس هایش را درآورد و بخوابد، نامه ی آقای ناگز از جیب کتش افتاد. نامه را باز کرد و خواند. نامه با خط بدی نوشته شده بود و به خاطر غلط دیکته هایش از او معذرت خواسته بود. نوشته بود:
«جوان عزیز،
من آدم دنیا دیدهای هستم، اما پدر وقتی به من محبت کرد و امیدی هم نداشت که پولش را پس بگیرد، دنیا دیده نبود. تو دنیا دیده نیستی، وگرنه قبول نمیکردی به این سفر بروی.
اگر در لندن سرپناهی خواستی، شب ها بیا مسافرخانه ی کراون در خیابان سیلور، در گلدن اسکوئر. در تقاطع سیلور استریت و جیمز استریت است. آنها میدانند من کجا زندگی می کنم. می توانی شب بیایی، موقعی که کسی از کسی خجالت نمیکشد.»
نیومن ناگز
بعد التحریر: اگر گذرت از بارنارد کاسل افتاد، برو کافه کینز هد. بگو آشنای منی. مطمئنم ازت پولی نمیگیرند. بگو آقای ناگز مرا فرستاده. چون یک موقعی من آنجا برای خودم کسی بودم. واقعا می گویم.
نیکلاس نامه را تا کرد و در جیبش گذاشت چشمان نمناکش همه جا را تار می دید.
نویسنده
" چارلز دیکنز " در سال ١٨١٢ در انگلیس به دنیا آمد. پدرش منشی اداره کارپردازی و همیشه بدهکار بود. او هفت خواهر و یک برادر دیگر هم داشت. پدر دیکنز، زمانی که او نوجوان بود به دلیل بدهکاری به زندان افتاد و مادرش مجبور شد به همراه فرزندانش مدتی در زندان کنار شوهرش زندگی کند. چارلز هم مجبور شد در یک کارخانه ی واکس سازی کار کند. اما پدرش در دوازده سالگی دوباره او را به مدرسه فرستاد و در چهارده سالگی در یک دفتر وکالت، کار منشی گری برایش دست و پا کرد. در نوزده سالگی دیکنز جوان توانست شغل خبرنگاری مجلس عوام را به خاطر تندنویسی که از پدرش آموخته بود، به دست بیاورد. او در سال ١٨٣6 با کاترین هوگارت، دختر مدیر روزنامه ای که در آن کار می کرد ازدواج کرد و حاصل این ازدواج ده فرزند و نهایتا جدایی بود. انتشار کتابهایش او را مردی ثروتمند کرد. دیگر رمان های برجسته دیکنز عبارتند از: آقای پیکویک، الیور تویست، مغازه ی عتیقه فروشی، بارنابی روج، سرود کریسمس، زندگی و ماجراجوییهای مارتین چوزلویت، دامبی و پسر، دیوید کاپرفیلد، خانه غمزده، دوران مشقت، دوریت کوچک، داستان دو شهر، آرزوهای بزرگ، دوست مشترکمان و عبور ممنوع.
رمان های جاویدان جهان
نویسنده: چارلز دیکنز
مترجم: محسن سلیمانی
انتشارات: افق
نظرات کاربران درباره کتاب نیکلاس نیکلبی (رمان های جاویدان جهان)
دیدگاه کاربران