کتاب ستاره های دوست داشتنی (امام موسی کاظم)
- انتشارات : شهر قلم
- تگ : ستاره های دوست داشتنی
محصولات مرتبط
کتاب ستاره های دوست داشتنی ( امام موسی کاظم ) نوشته ی محسن هجری توسط انتشارات شهر قلم به چاپ رسیده است.
این کتاب سعی دارد در قالب داستانی دل نشین و روان با تصویرگری های زیبا و کودکانه به بخشی از زندگی امام موسی کاظم ( ع ) بپردازد و مقام معنوی، افکار، شیوه ی زندگی، اندیشه ها و احادیث این امام معصوم و والا مقام را متناسب برای مخاطب کودک و نوجوان معرفی کند. همچین این کتاب سرشار از مهربانی هاست و با کلام ساده ای که دارد، آیینه ای است که خوبی های آن امام را بازتاب می کند تا کودکان با خواندش لذت برده و زیبا زیستن مانند ایشان را بیاموزند. داستان این کتاب این گونه آغاز می شود که پسری کوچک، مهربان و خوش قلب شبی با ماه صحبت می کند و ماه هم او را به سفری دعوت می کند تا یکی از ستاره های آسمانی را ملاقات کند و او را از نزدیک ببیند. پسرک هم دعوتش را قبول می کند و چشمان خود را میبندد و مانند بادبادکی به سوی آسمان پرواز می کند و ناگهان خودش را در سرزمینی جدید میابد. در آن جا که سرزمینی زیبا است، مردی را دید و به گفته ی ماه رفت تا سراغی از ستاره بگیرد. آن مرد خودش را " جابر بن حیان " معرفی کرد و با گفته های جابر، پسر متوجه شد به سرزمین مدینه و برای دیدن ستاره ای به نام امام موسی کاظم ( ع ) آمده است و...
برشی از متن کتاب
جابر به سرعت از جا برخاست، مبادا غریبه ای آمده باشد؛ اما ستاره با صدایی آرام گفت: « نگران نباش، برادر من! به نظر می رسد از دوستان ما باشند. » وقتی جابر به داخل اتاق برگشت گفت: « شما درست می گفتید، صفوان برای دیدن شما آمده. می خواهد با شما درباره ی کاری مشورت کند. » ستاره از جا بلند شد و به طرف در رفت و صفوان و همراهش را به داخل کلبه دعوت کرد. وقتی نشستند، ستاره با لبخند گفت: « راه گم کرده ای، مدت هاست که شما را نمی بینم. » صفوان سرش را پایین انداخت و گفت: « مشکلات زندگی زیاد است وگرنه دوست دارم که شما را ببینم. » ستاره گفت: « به هر حال خوش آمدی، چه برای دیدار با من باشد و چه برای مشورت! » صفوان کمی با انگشتانش بازی کرد تا اینکه ستاره به کمکش آمد و گفت: « صفوان، هر چه در دل داری بگو، شاید بتوانم کمکت کنم تا راه درست را پیدا کنی. » وقتی صفوان شروع به حرف زدن کرد، فهمیدم مرد ثروتمندی است که صاحب گله ی بزرگی از شتر است و حالا آمده به ستاره بگوید که می خواهد شترانش را به حکومت قرض بدهد. ستاره گفت: « این کار را نکن که معامله و داد و ستد آن به سود تو نیست. » صفوان با تعجب پرسید: « ای همنام موسی پیامبر، چرا قرض دادن شتر ها به حکومت به سودم نیست؟ قرار است چند کیسه طلا به من بدهند. » ستاره در حالی که با مهربانی به صفوان نگاه می کرد، گفت: « برادر من! دوست داری که ستمگر عمرش طولانی شود؟ » صفوان گفت: « معلوم است که دوست ندارم. » ستاره در حالی که دستش را روی شانه ی صفوان گذاشته بود، گفت: « اگر شترانت را قرض بدهی، آیا دوست نداری حاکم ستمگر زنده بماند تا کرایه ی شترانت را بپردازد؟ » صفوان چشمانش را به زمین دوخت و چیزی نگفت. ستاره ادامه داد: « عمر آدمی به سرعت تمام می شود و روزی می رسد که دیگر طلا و جواهرات و ثروث به کارمان نمی آید. بهتر است برای چیزهایی زندگی کنیم که حتی وقتی از این دنیا رفتیم، به درد ما بخورند. » صفوان در حالی که صدایش می لرزید گفت: « باز هم بگو دوست خوب من، باز هم بگو! » ستاره نفس عمیقی کشید و گفت: « عقل آدمی مانند چراغی است که می تواند راه او را روشن کند، البته اگر او به دست خود آن را خاموش نکند. کسی که عاقل است، می فهمد ما به حال خود رها نشده ایم که هر کاری را انجام دهیم، بی آن که نگران نتیجه ی آن باشیم. » ستاره همچنان با صفوان حرف می زد و من در حالی که به او خیره شده بودم، از خود می پرسیدم: « چرا با ستاره ای چنین مهربان، کسانی دشمنی می کنند؟ مگر او چه می گوید و از آن ها چه می خواهد؟ » در همین موقع صفوان گفت: « من دیگر شتر هایم را به حاکم قرض نمی دهم، چون دوست ندارم وقتی مقابل خدای مهربان به نماز می ایستم، از کار خود شرمنده باشم و نتوانم پاسخ بدهم. » ستاره لبخندی زد و گفت: « و مطمئن باش که به زودی برکت های خداوند نصیب می شود و چند برابر آن چیزی را که از حاکم بدست می آوردی، به تو می دهد. » وقتی صفوان از کلبه بیرون رفت، ستاره رو به من کرد و در حالی که ظرف خرما را به من تعارف می کرد، گفت: « حساب کردن بلدی؟ » سرم را تکان دادم و گفتم: « البته که بلدم! » ستاره لبخندی زد و گفت: « وقتی یک را با یک جمع می کنی، انتظار داری نتیجه ی آن چه عددی باشد؟ » گفتم: « خب معلوم است، دو! » ستاره گفت: « درست است، پاسخ دو می شود، نه بیشتر و نه کمتر! کارهایی هم که انجام می دهیم، نتیجه ی خود را دارند. این طوری می فهمیم که با حساب و کتابی رو به رو هستیم و هر چه در زمین می کاریم، همان از خاک بیرون می آید. » به یاد حرف آموزگارم افتادم که می گفت: « کسی که گندم نمی کارد، چه طور انتظار دارد نان خوشمزه ای نصیبش شود؟ »
نویسنده: محسن هجری تصویرگر: میترا عبداللهی انتشارات: شهرقلم
نظرات کاربران درباره کتاب ستاره های دوست داشتنی (امام موسی کاظم)
دیدگاه کاربران