بعد از ماه ها بی خبری مارگریت را می دیدم، از همان لحظه که اول احساس کردم که عاشق او هستم و عشق به من حکم می کرد که در نهایت قدرت هر مانعی را از سر راه بردارم و به خلوت او راه یابم. وقتی عشق بخواهد عقل را تسلیم می شود، و راه رسیدن به منظور را به عشق نشان می دهد. آن شب بعد از دیدن مارگریت در راهروی تاتر، به اتفاق گاستون رفتیم و در ردیف های جلو، نزدیک به صحنه نشستیم. از آنجا می توانستم گاهی روی برگردانم و مارگریت را که در لژ طبقه اول تنها نشسته بود ببینم. دیگر آن لبخند بی اعتنا و غرور آمیز روی لبهایش دیده نمی شد. عوض شده بود. زیرا درد کشیده بود و هنوز درد می کشید. با آنکه ماه آوریل بود لباس زمستانی پوشیده بود از مخمل و من از دور چنان با سماجت او را نگاه می کردم که نگاهش متوجه نگاه من شد، اما نتوانست مرا بشناسد. دوربینش را به چشم گذاشت و لبخند زد، و انتظار داشت که جواب لبخند او را بدهم. اما من به او جواب ندادم و او مرا به یاد نیاورد و روی از من برگرداند. در این لحظات پرده بالا رفت و بارها مارگریت را در تاثر دیده بودم و هرگز ندیده بودم که که به آنچه نمایش نشان می دهند علاقه ای داشته باشند. خود من هم به نمایش توجه نمی کردم و از دور مارگریت را زیر نظر داشتم. اما به گونه ای که او متوجه نشود. در این حال دیدم که او به زنی در لژ روبرو نشسته نظر دوخته و با او اشاره های دوستانه رد و بدل می کند. به آن لژ نگاه کردم و زنی را که در آنجا نشسته بود شناختم. با این زن بسیار آشنا و خودمانی بودم. و ناگهان به فکرم رسید که می توانم به کمک او با مارگریت آشنا شوم.
خرید کتاب مادام کاملیا از کتابانه